نه...، زمينهاش سفيد بود با گلهاي ريز قرمز
فروردين بود، ارديبهشت بود يا خرداد؟!
هر روزي ميتوانست باشد؟! نه؟
زمســــتان بوده است لابد!!
فرقي نميکند كه...، هر روزي ميتوانست باشد؟! نه؟
مثل ميوهي کالي بوديم که بايد به هواي هم ميرسيديم
زمســــتان بود؟!
روز و ساعت و ثانيهي دقيقاش را يادم است؛
اما عـمــدي هست
در
بازي گرفتن کلمهها
در اينکه: "بــداني، و بگويي نــميدانم"
آفتابِ ساعت چهار بيرمق بود
اما با همان بيرمقياش تابيده بود روي چشمهام
هي چــشمهايم را ميبـستم و تو ميخنديدي
گفتم: « اينجا آفتاب افتاده تو چـــشـمهام »
گفتي: « يه دقيقه صبر کن...، حالا بـچرخ »
تابستان بود؟ پاييز که نبود؟! پاييز هنوز آفتاببازي نميکرديم!!!
تاريخ ِ دقيق را خوب ميدانم.......
اما لـذتي دارد... اينکه "بـداني، و بگويي نـميدانم"
مثل يک راز است، کسي نميداند
هـنوز مانده تا « از پرده برون افتد راز »
پشت به آفتاب ايستادي
آفتاب با سياهيِ چادرت بازي ميکرد و گلهاي قرمز روسريات
گفتم: «ماه شدهاي!» گفتي: «توي آفتاب؟! »
و خـندهکنان نـشـســتيم روي آن نيمکت قديــمي
همانروز آش ِ رشته خورديم؟! نه، خيلي پيـشتر همپيـاله شده بوديم
بهار که نبود! لابد زمستان بوده!
از چه حرف ميزديم؟!
سرت را بياور جلوتر تا برايت بگويم
آخر هــنوز راز است، "کـسي نـبايد بـشنود"
آفتاب تمام شد و ديديم دارد سردمان ميشود
آسمان سرمهاي شده بود... غروب بود
گفتي: «سرد شد»، و به بهانهي سرما بلند شدي که چند قدم راه بروي
اما نرفتي! همانجا ايستادي روبهرويم...
من نــشـسته روي نيمکت...، تو ايستاده مقابـلم...
شــالت را گرفتي توي دستت
گفتي: «نصفاش براي تو، نصفاش براي من»
چرا شال داشتي؟! لابد سرد بوده است؛ يعني زمستان بود؟!
مــثل ِ راز است... پنهانش کردهام.............
امشب تفالي به حافظ زدم، اين آمد:
شد آنکه اهل نظر بر کناره ميرفتند - هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
به بانگ چنگ بگوييم آن حکايتها - که از نهفـتن آن ديگ سينه ميزد جوش
راست ميگفتي
راست ميگفتي
هــــذا جــــــنـونالعـــــاشـقـيـن