و چه اندازه عجیب است، روز ابتدای ِ بودن!

 
یک سال دیگه گذشت
انگار همین دیروز بود که این پست رو داشتم می‌نوشتم
یک سال بزرگتر شدم...
یک سالی که نمی‌دونم توش واقعا تونستم «بزرگ» بشم یا نه؟
تونستم با مشکلات خودم کنار بیام؟ تونستم همونی باشم که هستم؟
تونستم بعضی از عـیب‌هام رو برطرف کنم؟ تونستم کسی رو نرنجونم؟
تونستم دل کسی رو شاد کنم؟
نمی‌دونم... باید فکر کنم...
شاید اونجوری که می‌خواستم باشم نبودم !
ولی یکـ سال بزرگتر شدم...اونم خیلی سریع
امشب شب تولدمه... شب قشنگیه
 
همیشه تولد آدم قشنـگه
 
وقتی همه اونهایی که دوستت دارن تولدت رو بهت تبریک میگن
تازه می‌فهمی چقدر زیادند آدمهایی که دوستت دارن
و این خودش روز تولدت رو قشنگتر می‌کنه
و حالا من، یه شاه پسر، کلی بزرگ شدم برا خودم

پی‌نوشت:
دلم می‌خواست بنویسم:
گلــم، دلم...
یک‌جا سند زده‌ام همه را به حرمت چشمانت
به نام تــــــــو