راز


آفتابگردان هرگز راز اين معما را نفهميد ... كه چرا رسوايي عشق ، به ‌گردن او افتاد
مگر اين آفتاب نبود كه هر‌روز ... شرق تا غرب آسمان را مي‌پيمود
تا ... نور را به او هديه كند!!!؟

22/5/ 1384 ساعت3:20 بامداد... از پارك برمي‌گردم

واي باران
باران
شيشه پنجره را باران شست
از دل من اما ... چه‌كسي نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربي رنگ ... من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مي‌پرد مرغ نگاهم تا دور
واي باران
باران
پر مرغان نگاهم را شست

من

در ویرانه‌ی دلم نشسته‌ام
چشم به راه
و... منتظرم
که اشکی بیاید
بارانی ببارد
تا کالبدم را ... با زلال عشق بشويد
لااقل تـو مرا به ‌ياد خواهي داشت
من امـــیـر اقـلـیـم عـشـق بودم
! به يادت هست؟
من ... امـــیـر
امـــيـر