نجوا با يلدا


پايـيـز

اي صــداي قـلب مـن !

اي بـهـانه شـــــب‌هاي دلـــــــــتـنـگي
چـقـدر به تو وابـسته‌ام
آنـقـدر كه
در اولـين شـب زمستان، دلـم براي تو تـنگ مي‌شود!
امـشب، كـمي خـودم نـيـسـتـم...
هآآآي غرور ِهميشه سبز ِ پابرجا
من، هـمه‌ي ســـــــکـوتهاي دلـم را
با تـو قــسـمـت کــرده‌ام
حتي در نــبودنت!
و بيـــــشترين سهم را براي تـو گـذاشته‌ام
من، شـبـيــه کــــودکي شـده‌ام...
و تـو... شـبـيــه بادبادکـها در آسـمان.........
پي‌نوشت:
تمام شب را با حسين پناهي هم‌صدا بودم
اين را زمزمه مي‌كردم

كاش همه زندگي در همين شمع‌ها خلاصه مي‌شد

يک بسته‌ي پـستي‌ام
آدرس فرسـتنده و گـيرنده‌ام پاک شده‌است
از اين‌سـو به آن‌سـو
مـردم کمي نـگاهم مي‌کنند
شـانه بالا مي‌اندازند
سـپاس‌گـزاري مي‌کـنم
و آهـسته برمي‌گـردم
مادرم هــمـيشه مي‌گويد
هـــنگام تـولد
روي پـيـشاني‌ام نوشـته بود:
با احـتـياط !
شــــکـسـتني‌ست !

پي‌نوشت:
دلم می‌خواست بنویسم:
گـلــم، دلـم...
یک جا سـند زده‌ام هـمه را به حرمت چـشمانت
به نام تــــــو
لينك‌هاي مرتبط:

اولين باران پاييزي


گــوش كـن !

به نـُـت‌هايي که
پـشـت ِ پـنجــــره‌ات مي‌خورند: با...را...
بــاران باش!
کسي به باران عادت نمي‌کند
هر بار که بـبارد خــــــــــيـس مي‌شـوي
اينجا پس از باران است! عصر دهم مهر ماه هشتادوهفت
و عـــــــجـيـبـه! كه انگار هـــنوز از پس ســـالها
زيـباترين قـــطعه از زندگي و جواني‌ام ايـنجاست
بين خودمان باشد
رفته بودم روزهايي از زندگي‌ام را پـيـدا کـنم
خـودم را گـم کــردم!!!

دم افــطار

دم افطار که پرنده تو خيابون پر نمي‌زنه
دل من
پرپر مي‌زنه
حالـيته؟

چمدان‌ها

!جاده‌ها، هميشه هم نمي‌روند
گاهي برمي‌گردند، ما را با خود ببرند
فصل چمدان رسيده.......
پي‌نوشت:
خوشا شـــيـراز و........

روزي روزگاري

در جمع من و اين بغـض بي‌قراري
خسرو_ي خوبان... جاي تـو خالي
جاي تـو خالي

پي‌نوشت:
امشب صداي دكلمه‌ي خسرو شكيبايي رو گوش مي‌كردم
ياد بـچگيــم كردم...
ياد شب‌هايي كه دوتايي با داداش"روزي روزگاري" رو مي‌ديديم...
صداش آرووم اين شعر سيدعلي صالحي رو تو اتاقم زمزمه مي‌كنه:
سلام، حال همه‌ي ما خوب است............

تـو بارون که رفـــتـي...


تـو بارون که رفـــتي، شــبـم زير و رو شـد

يـه بــــغـض ِ شــــکـسـته رفـــيـق گــلـو شـد
تـو بارون که رفـــتي، دلِ بـاغ چـه پـــژمـرد
تــمام ِ وجـــودم تـوي آيـــيـنه خــــط خـــورد
هـــــــنـوز وقــتي بارون تـو کوچه مي باره
دلـــــم غـــــــــصـه داره، دلـــــم بي قـــراره
نه شـــــب عـاشـــــــقـانه‌س، نه رؤيـا قــــــــــــشـنـگه
دلــــــــم بـــي ‌تـو خــــونـه، دلـــــــم بـــي ‌تـو تـــنـگه...

من عاشق شبـــم


من عاشق شبـــم
عاشق بـيداري نيمه شب
و سكوت دامنه‌دارش
...هـــمان لحـظه‌های معـلـق ميان ديروز و فردا
که کارها و... قول‌ها و قرارها همه از خاطر بيـرون‌اند
...تن سپردن به حس گنگ پيـوستن... بودن
من عاشق شبـــم
.....شب ِ بي‌چــراغ... شب بي‌دريچه

:دیشب زیر لب، با شهرام ناظری هم‌آواااز شدم
بازآآآآآآآآي که تا به خود نيازم بيـني
بيـداااري شبـــــــهاي درازم بـــيـني
ني ني غـلط‌ــــم که خود فـراق تـو مـرا
!کـِــي زنـده رها کـند؟
کـِـي زنـده رها کـند... که بازم بــــيني؟

یادگار یک روز خوب



.....ما که رفـــتیم آســــــــیا

این روزها... نمایشگاه


مي‌روم نمايشگاه کتاب
پُـر است از شعرها و قـصه‌ها
خـــــــــــــیـلي بايد بـــگردم
**********
پی‌نوشت:
این روزها
دلــــــــــم زنـدگي مي‌خواهد...
يک مـلاقات غــــيرقـابـل چـاپ!!!

پایـــنده باد ایــران



کشور ۷۳۰۰ ساله ايران
سي‌وهـفـتمين سال تولد شيخ نشين امارات را
تـبـريک مي‌گويد
این ، پیام تبریک ما به کشور دوست و برادر، امارات بود
که روبروی سفارت امارات
روی کیکی که به این مناسبت آماده شده بود نوشته
و به آنان ابلاغ شد
البته، دوستان ما
از سفیر محترم امارات هم به کرات درخواست کردند
برای فوت کردن شمعهای کیک تشریف بیارند
که میـسر نـشد
و دوستان نیروی انتظامی
زحمت انتقال کیک به داخل سفارت را کشیدند!!!

...قـد برافراز که از سرو کـنی آزااادم

...امشب از اون شبـــهاست
دوســـت ‌دارم
زلــــف بر باد مده‌"ی نامـجـو رو بـخــونم"
وقـــتی
بـــــلند بـــــلند
داره
بارون میــــــاد................

پی‌نوشت:
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی - من از آن روز که در بند توام آزادم
من از آن روز که در بند توام آزادم

تهران عجب شهری است

نمی‌دانم!
این جوش و خروش و هیجان شهر است که دیوانه‌ام می‌کند
يا مردمي که به هر طرف می‌دوند
و با صدای بلند در گوشی‌های موبایلشان حرف می‌زنند
...و چیز می‌خرند و چیز می‌فروشند
گويي تنها دخترها و پسرهای خیلی خیلی جوان هستند که
لــــبخند می‌زنند و انگار که از مــعادلاتـشان راضــی‌اند
نمی‌دانم!
این جوش و خروش و هیجان شهر است که دیوانه‌ام می‌کند
و یا دیــــدار با هــــمه‌ی آن‌چه که دوســـت داشــتـه‌ام
و يا تــــو!!!
تهران عجب شهری است
شاید این، دیدار ِ تو در خـیابانهاي آشنای شهر است که دیوانه‌ام می‌کند
و یا نــــــــــدیـدنـت!
...می‌بینی؟ ...من هنوز هیچ چیز نمی‌دانم
:پي‌نوشت
:چـند وقـته كه مدام اين جمله رو تكرار مي‌كنم
اي كاش در نمي‌دانستم‌ها
...مي‌دانستيم كه اين اتوبوس چقدر شمال به جنوب مي‌برد

!!!گاهي دلم ماهي شدن مي‌خواد

...چـشـــماتـــــو بـــبـند آرووووم
...چـشـــماتـــــو بـــبـند آرووووم
...چـشـــماتـــــو بـــبـند آرووووم
پي‌نوشت:
اي كاش در نمي‌دانستم‌هااااااااا

نـــــظاره کن به جـــنـگ ِآفـــــتاب و ســــــايه‌ها، خــــــداي من! تو ســـايه‌اي، به آفـــتاب رفـته‌اي؟


روسري‌ات قرمز بود؟!
نه...، زمينه‌اش سفيد بود با گل‌هاي ريز قرمز
فروردين بود، ارديبهشت بود يا خرداد؟!
هر روزي مي‌توانست باشد؟! نه؟
زمســــتان بوده است لابد!!
فرقي نمي‌کند كه...، هر روزي مي‌توانست باشد؟! نه؟
مثل ميوه‌ي کالي بوديم که بايد به هواي هم مي‌رسيديم
زمســــتان بود؟!
روز و ساعت و ثانيه‌ي دقيق‌اش را يادم است؛
اما عـمــدي هست
در
بازي گرفتن کلمه‌ها
در اين‌که: "بــداني، و بگويي نــمي‌دانم"
آفتابِ ساعت چهار بي‌رمق بود
اما با همان بي‌رمقي‌اش تابيده بود روي چشم‌هام
هي چــشم‌هايم را مي‌بـستم و تو مي‌خنديدي
گفتم: « اينجا آفتاب افتاده تو چـــشـم‌هام »
گفتي: « يه دقيقه صبر کن...، حالا بـچرخ »
تابستان بود؟ پاييز که نبود؟! پاييز هنوز آفتاب‌بازي نمي‌کرديم!!!
تاريخ ِ دقيق را خوب مي‌دانم.......
اما لـذتي دارد... اين‌که "بـداني، و بگويي نـمي‌دانم"
مثل يک راز است، کسي نمي‌داند
هـنوز مانده تا « از پرده برون افتد راز »
پشت به آفتاب ايستادي
آفتاب با سياهيِ چادرت بازي مي‌کرد و گل‌هاي قرمز روسري‌ات
گفتم: «ماه شده‌اي!» گفتي: «توي آفتاب؟! »
و خـنده‌کنان نـشـســتيم روي آن نيمکت قديــمي
همان‌روز آش ِ ‌رشته خورديم؟! نه، خيلي‌ پيـش‌تر هم‌پيـاله شده بوديم
بهار که نبود! لابد زمستان بوده!
از چه حرف مي‌زديم؟!
سرت را بياور جلوتر تا برايت بگويم
آخر هــنوز راز است، "کـسي نـبايد بـشنود"
آفتاب تمام شد و ديديم دارد سردمان مي‌شود
آسمان سرمه‌اي شده بود... غروب بود
گفتي: «سرد شد»، و به بهانه‌ي سرما بلند شدي که چند قدم راه بروي
اما نرفتي! همان‌جا ايستادي روبه‌رويم...
من نــشـسته روي نيمکت...، تو ايستاده مقابـلم...
شــالت را گرفتي توي دستت
گفتي: «نصف‌اش براي تو، نصف‌اش براي من»
چرا شال داشتي؟! لابد سرد بوده است؛ يعني زمستان بود؟!
مــثل ِ راز است... پنهانش کرده‌ام.............
امشب تفالي به حافظ زدم، اين آمد:
شد آن‌که اهل نظر بر کناره مي‌رفتند - هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
به بانگ چنگ بگوييم آن حکايت‌ها - که از نهفـتن آن ديگ سينه مي‌زد جوش
راست مي‌گفتي
راست مي‌گفتي
هــــذا جــــــنـون‌العـــــاشـقـيـن

Ring My Bell, Ring My Bells


هميشه آرزو دارم اگر قراره برف بباره نيمه‌هاي شب بباره
تا صبحش، همه‌ي شهر رو غافلگير كنه
عاشق چنين صبحي هستم
يه جور سكوت خاص و سنگين توأم با ابهت داره
...و امروز چنين شد
!امروز بايد مال خودم مي‌بودم... كار تعطيل
و الآن ساعت 02:25 شب... همون ســكوت، حتي سنگين‌تر از صبح
من، توي اتاقم... قـــهوه مي‌خورم
رو توي گوشم مي‌گذارم Head Phone
چشمامو مي‌بندم... انگار وارد دنياي ديگري شده‌ام
Ring My Bell, Ring My Bells
...مي‌خوام به ياد بياورم... اون کوچه رو... اون مسجد با ايمان! رو
Somtimes U Love Her, Somtimes U Don't
اون حس شيرين با هم بودن... اون خنده‌هاي از ته دل
Sometimes U Need It Then U Don’t And U Let Go
گوشهايم را نوازش مي‌دهد Enrique صداي
انگار اين تو هستي که در گوشم زمزمه مي‌کني
Sometimes We Rush It, Sometimes We Fall
صداي قدمهايمان‌... صداي تاپ تاپ قلبم را هم مي‌شنوم
It Doesn’t Matter Baby We Can Take It Real Slow
آن آرامش با تو بودن را حس مي‌کنم
Ring My Bell, Ring My Bells
چشمامو باز نمي‌کنم
مي‌خواهم آن آرامش همه وجودم را در بر گيرد
Coz The Way That We Touch Is Something That We Can’t Deny
.....هوم‌م‌م‌م‌م... چه حس قشنگي... به ياد مي‌آورم
And The Way That U Move Oh It Makes Me Feel Alive
انگار که تو همين حالا در صندلي کنارم نشسته‌‌اي
Ring My Bell, Ring My Bells
چشمامو باز نمي‌کنم
چشمامو باز نمي‌کنم
چشمامو باز نمي‌کنم
پي‌نوشت: عكس، مجسمه‌ي هميشه متفكر، پارك ساعي