پايـيـز
اي صــداي قـلب مـن !
اي بـهـانه شـــــبهاي دلـــــــــتـنـگي
چـقـدر به تو وابـستهام
آنـقـدر كه
در اولـين شـب زمستان، دلـم براي تو تـنگ ميشود!
امـشب، كـمي خـودم نـيـسـتـم...
هآآآي غرور ِهميشه سبز ِ پابرجا
من، هـمهي ســـــــکـوتهاي دلـم را
با تـو قــسـمـت کــردهام
حتي در نــبودنت!
و بيـــــشترين سهم را براي تـو گـذاشتهام
من، شـبـيــه کــــودکي شـدهام...
و تـو... شـبـيــه بادبادکـها در آسـمان.........
پينوشت:
تمام شب را با حسين پناهي همصدا بودم
اين را زمزمه ميكردم