پــــــــــرنده بيهوا از قفس پريد ... مادرم مرا دعــوا كرد
داشتم يك به يك دانهها را از دستـــهاي كـوچكم به او تعارف ميكردم
ولـــي ... گـريخت
روزي كه بخاطر گريختنش در اتاق محـــبوس شدم ، تازه فهــميدم
كه چرا پرنده از دستم گـــريخته است
Sometimes The Man In Me Gets Restless