من به کجا رسیده ام ...؟ جان دقایقم ، بگو

امشب عجیب احساس تنهایی می کنم
...با تمام وجود حس می کنم که هیچکس نیست
...هیچکس
نشسته ام... تنها... و به هرچه شکستنی در دنیا است می اندیشم
...به شکل" ماه" ، در قاب حوض آب
!و به خواب پشت پلک های بیدار
می دانی؟
...............با این چشمهای به ظاهر بسته ، هرگز نباید چشم انتظار آمدن کسی
...راستی دستهایت را هم از روی گوشهایت بردار
...اینها که گفتم... همه " بی صدا" می شکنند
...مثل دل دوست
مثل... دل... دوست
...........آهای ... با تو بودم
"! شاعر چراغ در دست"

راز


آفتابگردان هرگز راز اين معما را نفهميد ... كه چرا رسوايي عشق ، به ‌گردن او افتاد
مگر اين آفتاب نبود كه هر‌روز ... شرق تا غرب آسمان را مي‌پيمود
تا ... نور را به او هديه كند!!!؟

22/5/ 1384 ساعت3:20 بامداد... از پارك برمي‌گردم

واي باران
باران
شيشه پنجره را باران شست
از دل من اما ... چه‌كسي نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربي رنگ ... من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مي‌پرد مرغ نگاهم تا دور
واي باران
باران
پر مرغان نگاهم را شست

من

در ویرانه‌ی دلم نشسته‌ام
چشم به راه
و... منتظرم
که اشکی بیاید
بارانی ببارد
تا کالبدم را ... با زلال عشق بشويد
لااقل تـو مرا به ‌ياد خواهي داشت
من امـــیـر اقـلـیـم عـشـق بودم
! به يادت هست؟
من ... امـــیـر
امـــيـر

گریه هدیه ای از اوست

قلب را نمي توان به آدمها سپرد
آدمها سخت اند
قلب را بايد به باران سپرد ... باران هرگز بي وفا نخواهد شد
زير باران ... مهرباني چشمها را مي توان حس کرد و ترنم صداي عشق را مي توان شنيد
زير باران مي توان ستاره شدن را باور کرد و آنها را چيد
زير باران ... زمين را آسماني ديدم با وسعتي از عشق
باران ... بغض شکسته آسمان است
باران ... گريه چشمهاي پاک است
باران" بهانه " است
!آسمان را... هواي نوازش خاک است
...

اي تـو همه ...

اي آغازترين آغاز ...
اي كه آفتاب در بي دريغ‌ترين تابش ،و ماه در باشكوه‌ترين درخشش ...
و روز در روشن‌ترين گســـترش ، و شب در كاملترين پوشش ...
و آسمان در بلندترين گردش ، و زمين در بسيط ترين كرنش ...
و نفس ... در نيــكوترين آفرينش
وامدار كرامت تـوست ...
دوستت دارم...