بزن مطرب نوایی خوش که این غم را بپوشاني

من ... در ایستایی تلاش عاشقانه خویش
دست به زانوان خویش گرفته و چشم به استواری کوه خویش دوخته‌ام
ای ماندگارترین صخره‌ي عاشق
روح من استواری تو را می‌ستاید
و من... هر روز که می‌گذرد... به کوه ِ خویش بیشتر بسته مي‌شوم
نمی دانم... بالهای یک عقاب هم مگر می‌شود بسته باشد؟
بگذار برايت بگويم
پرواز... تـنها
بر فراز " کوه" و " امتداد نگاه عاشق" معنی دارد
من... تو را خواهانم
با ذرات فکرم... با جزییات درونم... با التهاب عقلم
و با جنون قلبم
بیا و مرا از خویش باز ستان که تنها حضور تو مرا معنا می‌کند
خوب به یاد دارم که گفتی... سنگها صخره‌ها را می‌سازند
و صخره‌ها... کوهها را
پس... کـوه ِ من
مخواه که قلوه سنگت... در کنار رودخانه
لگدمال ِ رهگذران ِ بی‌اعــتـنا شود
..........بیا

هیچ نظری موجود نیست: