نگهبان مهتاب


لك الحمد ... حمد الشاكرين لك علي مصابهم
چند روزی است که گذر زمان را احساس نمی کنم
! نمی دانم... شاید زمان ثابت مانده است
دیشب باز ... محو قصه "مهتاب" شدم
دیشب باز ... با کلمات دعوایم شد
... بی تاب بودم و به دنبال یک واژه
... می گشتم میان صندوقچه قدیمی خانه مان
... ته فنجان چای که مادرم برایم آورده بود
صدای یک زنگ کوتاه هوشیارم کرد
نگاهم افتاد به پنجره ساکت اتاقم
! شاید باید به آسمان هفتم سفر کنم با همین پنجره
آنچه دنبالش می گردم آنجاست

" ماه " تمام شبهای من

هیچ نظری موجود نیست: