گشت و گذار

ديشب،دم‌دماي غروب رفتم به يه محله قديمي شهر
اين محله در پايتخت جزو كشفيات خودمه‌هااا
اصولا" گشت‌و‌گذار در چنين محله‌هايي به من آرامش خاصي ميده
...صداي اذان مغرب تو محله پيچيده بود
آدما هم درست مثل اين داستانهاي سريالهاي قديمي تلويزيوني
...با حالتي عجيب و جالب كه خاص همين محله‌هاست
تك‌تك و چندتا چندتا در تاريكي اول ِ شب گذر مي‌كردند
!كوچه‌پس‌كوچه‌هاي دو متري... چقدر زيباست اين سادگي
!!!نيم ساعتي توي محله شون قدم زدم و هيشكي بهم گير نداد
توي تاريكي ِ نمور ِ يكي از كوچه‌ها يه صحنه رمانتيك هم ديدم
پسرك سربازي كه با لباس خدمت اومده بود ديدن دخترك قصه‌ش
درست توي لحظات خداحافظي‌شون از كنارشون رد ‌شدم
خدايا... وصف اون لحظه غيرممكنه
خداحافظي... و پسركي كه بايد برميگشت به محل خدمت
...و دختركي كه با هق‌هقي آروم
توي تاريكي كوچه به سمت خونه‌شون مي‌دويد
...از كنار من دوان‌دوان رد شد
به پشت سرم نگاهي كردم... پسرك ايستاده بود
!انگار نگران بود كه من هم مسير دخترك هستم
برگشتم... تا از راهي ديگر بروم
!!!پسرك هم برگــشت... خيـالـش راااحـــت شده بود

هیچ نظری موجود نیست: