اون حال عرفاني که باعث ميشه
چراغ رو خاموش کنم
و توي تنهايي ِخودم با خدا حرف بزنم رو خيلي دوست دارم
توي اينجور موقعها
گوش کردن به تصنيفهاي سـنـتـي رو ترجيح ميدم
مـخـصوصا که شاعرش هـم باباطاهر باشه...
عـزيزم كاسه چشمم سرايت، ميون هر دو چشمم جاي پايت
از آن ترسم كه غافل پا نـهي باز، نشينه خار مژگونم به پايت
...
تو که نازنده بالا دلربايي، تو که بي سرمه چشمون سرمهسايي
تو که مشکين دو گيسو در قـفايي...
پينوشت:
ياد اون چوپاني ميافتم که واسه خـداش شعر ميگفت...
گاهي به حالش غـبطه ميخورم
گرچه فاصلهاي هم ممکنه نداشته باشم!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر