!همــــيشه زود دير ميــشه
...سلام
كمتر از سه ساعت به تحــويل سال جديد مونده
كمتر از سه ساعت به تحــويل سال جديد مونده
نميدونم چندمين باره که به آيينهي سفرهي هفتسين نگاه ميکنيد
راستي حکايت آينهي سفرهي هفتسين چيه؟
!نميدونم... شايد واسه اينه که يه نظر خودمونو ببـينيم
...بهخاطر بياريم کارايي که بايد انجام ميداديم و انجام نداديم
و كارهايي که نبايد انجام ميداديم و انجام داديم
نمي دونم
شايد واسه اينه که چين و چروک تازهي پدر و مادر رو ببينيم
!!!بهخاطر بياريم بيدارخوابيها و زحمات بيوقفهي اونا رو
نميدونم.......
.........شايد........ميدونم که ميدوني
کاش ميشد به اين آيينه نگا کني
بعد... چشماي قشنگـت رو ببندي
و اولين چيزي که به فکرت رسيد بگي
.......نميدونم.... خاطره.... شايدم آرزو
ميدونم که خاطرات و آرزوهات اونقد بزرگ هستند
که توي باغچهي رويام جا نميشن
ولي................کاش ميشد
: بذار خودم شروع کنم
خدا جون"
!اي كاش... زندگي يك خواب بود
پينوشت: عكس از نوشته روي بيلـبورد ميدان پونك
بيست و يكم بهمن ماه هزار و سيصد و هشتاد و پنج
!همه جا غربت است
سه بار رازهايم فاش شدند
آن روز که زبان در دهان گرداندم
آن روز که قلم در دست گرداندم
!!!و آن روز که نگاه کردم
انسانها تنهائيم را پر نميکنند... فقط خلوتم را ميشکنند
...هر چه انسانهاي اطرافم بيشتر باشند
خلوتم آشفتهتر و تنهائيم تنهاتر ميشود
...ميترسم زماني برسد که بـبينم تمام گذشته را اشتباه پيمودهام
!شايد اگر خوش شانس باشم، فراموشي سراغم بيايد
...غربت ، جايي است که من از تو دور باشم
!ميبيني؟... همه جا غربت است
کسي که قرار بود براي من باشد، براي من نماند
!!!نتيجه منطقي اينکه: من ، قرار نيست براي کسي باشم
جايي که هستم را دوست نميدارم
!كاش سفـرم نزديكتر ميبود
اشک ... اشک ... اشک
وول مي خوره... به چپ ، به راست
بالشِـشو گاز ميگيره... چـشماش دنبال بهونه ميگرده
کامهاي بيحوصله از هواي گرم اتاقش ميگيره
!حس يه گمــــشده يا شايدم گمکرده
...فواره چشاش باز ميشه........ اشک... اشک... اشک
دنيا دنيا فرياد توي گلوش چال ميــکنه
دنيا دنيا خاطره ، نگاه ، پرسـش
سلول سلول ِ وجودش احساس نياز ميــکنه
لبهاي نيمهباز ِ پسر ِ بارون، زمزمه ميکنه...
نجوا ميکنه... خدا خدااااااا ميكنه
اشک ... اشک ... اشک
........آخ ... مهربون...
فواره چــشماش ، امانش رو بريده
يه سکوت مــــــــــــــمـتــد
يه نياز ، خواهش ، تمنا...
:انتهاي وجودش اين حسرت عبور ميکنه
کاش خدا
به زبان مادريم
...با من سخن ميگفت
...و بعد
...اشک ... اشک ... اشک
...خيليوقت بود خواب نديده بودم
هنوز نرفتهاي
سالها عاشق بودم و نميدانستم
!!!چه قدر با هوش
پاي فرو رفته و بالههاي شکستهام را ميبيني
و با همان نگاه صـميمي
ميگويي
...در آسمان ميبيـــنمت
اشتراک در:
پستها (Atom)