وول مي خوره... به چپ ، به راست
بالشِـشو گاز ميگيره... چـشماش دنبال بهونه ميگرده
کامهاي بيحوصله از هواي گرم اتاقش ميگيره
!حس يه گمــــشده يا شايدم گمکرده
...فواره چشاش باز ميشه........ اشک... اشک... اشک
دنيا دنيا فرياد توي گلوش چال ميــکنه
دنيا دنيا خاطره ، نگاه ، پرسـش
سلول سلول ِ وجودش احساس نياز ميــکنه
لبهاي نيمهباز ِ پسر ِ بارون، زمزمه ميکنه...
نجوا ميکنه... خدا خدااااااا ميكنه
اشک ... اشک ... اشک
........آخ ... مهربون...
فواره چــشماش ، امانش رو بريده
يه سکوت مــــــــــــــمـتــد
يه نياز ، خواهش ، تمنا...
:انتهاي وجودش اين حسرت عبور ميکنه
کاش خدا
به زبان مادريم
...با من سخن ميگفت
...و بعد
...اشک ... اشک ... اشک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر