سه بار رازهايم فاش شدند
آن روز که زبان در دهان گرداندم
آن روز که قلم در دست گرداندم
!!!و آن روز که نگاه کردم
انسانها تنهائيم را پر نميکنند... فقط خلوتم را ميشکنند
...هر چه انسانهاي اطرافم بيشتر باشند
خلوتم آشفتهتر و تنهائيم تنهاتر ميشود
...ميترسم زماني برسد که بـبينم تمام گذشته را اشتباه پيمودهام
!شايد اگر خوش شانس باشم، فراموشي سراغم بيايد
...غربت ، جايي است که من از تو دور باشم
!ميبيني؟... همه جا غربت است
کسي که قرار بود براي من باشد، براي من نماند
!!!نتيجه منطقي اينکه: من ، قرار نيست براي کسي باشم
جايي که هستم را دوست نميدارم
!كاش سفـرم نزديكتر ميبود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر