سـلام آقاي دكــتـر
سـلام آقاي اخـلاق
سـلام آقاي نجــيب
ســــلام رئـــيـس !
امشب ، كـمي بـيـش از آنچه تصور كنيد بـغـض دارم
امشب ، خاطرات روزهايي كه در خدمتتان بودم...
هر لحظه لحظهاش ، بغض ِ گـلويم را ميفـشارد
خوشحالم و خدا را شاكرم كه آنچه از شما به يادگار ماند برايم:
افـتخار ِ خـدمت به شـما و انـقـلاب
و يـك دوستي بزرگ و ابدي است
هرگـز آنچه در اين سالها از شما آموختم را فراموش نـخواهم كرد...
هرگز ارزش ِ اعتمادي كه به اين فرزند كوچك ِ انقلاب كرديد
تا فرصت ِ افتخار ِ خدمت به ايران ِ عزيز را تحت مديريت شما داشته باشم
فـــــرامـوش نـــــخـواهم كـــرد
"هـــــــمـيـشـه رئـــيـسـم هـــــسـتـيـد. هـــــــمـيـشـه.........."
امــروز برعكس همه، با شما خــداحافـظـي نــكـردم
زيـرا ، اعـتـقـاد ِ راسـخ دارم بر ايـنـكـه:
هــيـچ رفــتـنـي ، دلـيـل بـر نـــبـودن نـيـسـت آقـا !
پينوشت:
سهشنبه ، سوم شهريور ماه يكهزار و سيصد و هشتاد و هشت
تـهـران ،
با بــغـض ِ فـراوان...
امـــــيـر
Posted by
Amir
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
من که بازترن پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم حرفی از جنس زمان نشنیدم ، هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود ، کسی از دیدن یک باغجه مجذوب نشد ، هیچکسی زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه یک ابر دلم می گیرد .
ارسال یک نظر