قـسـم به مـهـر که از پایـیز ِ شـمـا میگـذشت، بـانـــوی مـهـربـان...
ایـن آبــان که از راه بـرســد، دیـگـــر بـیــسـت و هــشـت ســـالـه هــــسـتـم... و
و.... انـگـــار راه بـازگـــشـتـی نــیـسـت...
تــو ، بـه تــمـاشـای جـــوانـی در بـــــــهـار هــــشـتـاد و نـه مـینـــشـیـنـی !
مــن ، برگهای زرد یک ظــهر پایـیزی را از زمــین برمیدارم
برمیدارم که ، زیر پای دیگران خـرد نــشـونـد...
بـه همهي آنها كه از رنگ ســپـيـد مــوهــايـم مـيپـرســنـد مـيگــويـم:
جـراحــت داشــــتـیـم... ، نـاگـــــــهـان پــــیـر شـــدهایـم !
درد میخـواست و تـوانــسـت کـه مـــا را مـحـــاصـــــره کـــنـد ، کـه کــرد...
اســــــــیــر درد بــــودیـم...
درد بـود کـه بـهــــار جـوانی ِ مـا را بـه تـن ِ روزهـای پـایـیـزی کــبـود کـرد...
مـا امّــا،
تــنـهـا میتـوانــستیم فـرق جـوانی و آرزوهـايمان، که در چهار فصل به باد میرفت را بـدانیم...
ایـــــــن مـــــــــهــر شـــــــمــا
کـه بـه آبــــــان ِ مـــا مـیرسـد
بـــانــــــوی مـهـــــــربـان،
از بـهــــارهـایـی مـیگـویـد
کـه دیـگـــــر بـرنــمـیگــــردند...
..
.
پـينـوشـت:
ســعـدیا گر نـکـنـد یاد تـو آن مـــاه مـرنـج - مـا که باشیم که انـدیــشهی مــا نـیـز کـنند ؟ ..
گــويـي هـــمـيـن ديـــروز بـود كـه چـــمـدانهـــايم را بـــسـتـم و تـرك ديـار كـردم...
ايــن چـنـد مـاه كـه تــهـران نــبـودم ، بـه گــمـانم شــهـر يـه عــالــمـه عــوض شــده !
تــازه احــسـاس ايـن آدمـهـاي تـازه از فـرنـگ بـرگــشـتـه رو ميفــهـمـم
آدمـهـايـي كـه ســـالـهـا ايــنـجـا نــبـودن
و وقــــتـي بـرميگــــردنـد
چـــهـرهشـان تـا حــدودي مـبـهــــوت و گــيـج اســت و
ســـرشـان رو ميچـــسـبـانـنـد بـه شــــيـشـه تـاكــــسـي
و گـــذشـــتـهي شــــهـري رو بـه يـاد مـيـآرن كـه
بـا چــيـزي كـه الآن ميبـيـنـنـد تــفـاوت زيادي كـرده اسـت
...
حــــــس عــــجــيـبـيســت
خيلي عجيب.......
هـــــمـيـن !
" زمان آدمها را دگرگون ميکند، امّا تصويري که از آنها داريم را ثابت نگه ميدارد
هيچ چيز دردناکتر از اين تضاد ميان دگرگوني آدمها و ثبات خاطرهها نيست
زندگي ولگرد ، اما حافظه ساکن است...
هيچ آدم عاقلي پيدا نميشود که در جوانياش چيزهايي گفته و زندگياي کرده باشد كه
خــــاطــــرهاش آزارش نـــــدهــد
و دلش نـخواهد آن لحظهها را هيچگاه زندگي نـميکرد
جوانهاي ديگري هم هستند که پدر يا پدربزرگشان آدمهاي برجستهاياند،
و الهههايشان از همان سالهاي نخستين به آنها درس اعــتلاي روحي و نجابت اخلاقي دادهاند
چنين کساني شايد هيچ چيز پنهانکردني در زندگيشان نـداشته باشند
شايد بتوانند همهي آنچه را که گفتهاند يا کردهاند منتشر کنند و امضايشان را هم پايش بگذارند
اما ، آدمهاي بيمايهاي هستند !
عــقـل و مــتانت و عــمـق را در زندگي نـميشود از ديگران گرفت ،
بـــــايـد خــــــود ِ آدم کــــــــــشــفــشـــان کــــنـد
آن هم بعد از گذراندن مراحلي که هيچ کس ديگر نميتواند به جاي آدم بــگـذراند
همان لحظههايي که آدم از به ياد آوردنش عذاب ميکـشـد
اين صـــحـنـههــا آدم را بــزرگ ميکــنـد
عـــــــمــق و مــتـانـت، نــــقــطـهي ديــدي اسـت کـه آدم
از تـاثــيـر تـصـاويـر نـاخـوشـايـنـد در ذهـــن خود مييابد
حــاصــل مـــبـارزه بــا زمــــان و پـــــيـروزيسـت.... "
( در جستجوي زمان از دست رفته - مارسل پروست )
اشتراک در:
پستها (Atom)